- کل مطالب : 373 کل نظرات : 172
- تعداد آریا بکسی ها : 749
- افراد آنلاین : 1
- بازدید امروز : 90
- بازدید دیروز : 43
- بازدید کل : 2,319,291
- اطلاعات
- آی پی شما : 44.197.111.121
- مرورگر شما :
- ارديبهشت 1401
- مرداد 1400
- خرداد 1399
- مهر 1395
- اسفند 1394
- بهمن 1394
- تير 1394
- خرداد 1394
- ارديبهشت 1394
- فروردين 1394
- اسفند 1393
- بهمن 1393
- دی 1393
- آذر 1393
- آبان 1393
- مهر 1393
- شهريور 1393
- مرداد 1393
- تير 1393
- خرداد 1393
- ارديبهشت 1393
- فروردين 1393
- اسفند 1392
- بهمن 1392
- دی 1392
- آذر 1392
- آبان 1392
- مهر 1392
- مرداد 1392
مردی ٣٢ ساله، نزد پزشكی به نام "ريچارد كراولی" رفت و شكايت كرد كه:
نمی توانم عادت مكيدن شصتم را ترك كنم.
كراولی گفت: زياد در موردش نگران نباش؛ فقط سعی كن هرروز انگشتی غير از انگشت ديروزی را بمكی.
مرد كوشيد تا آنگونه كه به او دستور داده شده بود عمل كند.
اما هربار كه انگشتش را به سمت دهانش ميبرد، ميبايست آگاهانه تصميم ميگرفت كه امروز كدام انگشت را بايد هدف عادتش قرار دهد!
قبل از آنكه هفته به آخر برسد عادت او رفع شده بود.
ريچارد ميگويد: وقتی عمل ناپسندی عادت ميشود، كنار آمدن با آن مشكل ميشود.
اما وقتی بخواهيم رفتارهای جديدی به اين عادت اضافه كنيم، آگاه ميشويم كه به زحمتش نمي ارزد.
حرمت
بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم
که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش،
اما حرفش هیچ وقت از یادم نمی رود، می گفت:
زندگی مثل یک کلاف کاموا است،
از دستت که در برود می شود کلاف سردرگم،
گره می خورد، می پیچد به هم، گره گره می شود،
بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله باز کنی،
زیاد که کلنجار بروی، گره بزرگتر می شود، کورتر می شود،
یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید،
یک گره ظریف کوچک زد، بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد،
محو کرد، یک جوری که معلوم نشود،
یادت باشد، گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند،
همان کینه های چند ساله، باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید،
زندگی به بندی بند است به نام "حرمت"
که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است...
سیمین بهبهانی
پدر بزرگم میگفت : اگه مهمون خونه ای بودین و صاحب خونه براتون چای آورد رد نکنین...
شاید این تنها چیزیه که برای پذیرایی از مهمونش داره
و اگه نخورین نمیدونه باید چیکار کنه!
حواسمون به دستای خالی باشه...!
نویسنده : Admin_Mehdi | تاریخ : دوشنبه 04 اسفند 1393 |
موضوعات : اس ام اس فلسفی , |
برچسب ها : دستای خالی , |
پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود
در یخچال را باز می کند
عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد...
کمی آب در لیوان می ریزد
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "
پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...
نویسنده : Admin_Mehdi | تاریخ : جمعه 22 آذر 1392 |
موضوعات : اس ام اس فاز بالا , اس ام اس فلسفی , فیسبوک سرا , پست های فیسبوکی , |
برچسب ها : پستهای اجتماعی فقر , پست فیسبوکی یخچال خالی , |
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق میگوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...
اما........
گاو دم نداشت!!!!
نویسنده : shahrzad | تاریخ : چهارشنبه 13 آذر 1392 |
موضوعات : اس ام اس فلسفی , فیسبوک سرا , پست های فیسبوکی , |
برچسب ها : داستانهای بسیار آموزنده فیسبوکی , داستان آموزنده دم گاو , |
بدی آدم نمک نشناس اینه که
وقتی یاد کارایی که براش کردی میاُفتی به خودت بیشتر فش میدی تا اون :|
نویسنده : Admin_Mehdi | تاریخ : دوشنبه 11 آذر 1392 |
موضوعات : اس ام اس فلسفی , فیسبوک سرا , جوک فیسبوکی , پست های فیسبوکی , |
برچسب ها : استاتوس های جالب , نمک نشناس , |