پنل کاربری
اس ام اس
فیسبوک سرا
دین و مذهب
شعر
آمار سایت
- کل مطالب : 373 کل نظرات : 172
- تعداد آریا بکسی ها : 749
- افراد آنلاین : 1
- بازدید امروز : 33
- بازدید دیروز : 33
- بازدید کل : 2,299,761
- اطلاعات
- آی پی شما : 35.172.111.47
- مرورگر شما :
آخرین کاربران
عضویت
آرشیو ماهانه
- ارديبهشت 1401
- مرداد 1400
- خرداد 1399
- مهر 1395
- اسفند 1394
- بهمن 1394
- تير 1394
- خرداد 1394
- ارديبهشت 1394
- فروردين 1394
- اسفند 1393
- بهمن 1393
- دی 1393
- آذر 1393
- آبان 1393
- مهر 1393
- شهريور 1393
- مرداد 1393
- تير 1393
- خرداد 1393
- ارديبهشت 1393
- فروردين 1393
- اسفند 1392
- بهمن 1392
- دی 1392
- آذر 1392
- آبان 1392
- مهر 1392
- مرداد 1392
دوستان ما
نویسندگان
شب کریسمس
تعداد بازدید : 603
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای
برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو
کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به
داخل نگاه میکرد. در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ،
نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به
پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد،
در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم،
کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
مطالب مرتبط
مطالبی که شما از آن ها خوشتان خواهد آمد...
نظرات
در قمست نظرات مشکلات و پیشنهادات و انتقادات خود را با ما در جریان بگزارید.
آخرین مطالب
آخرین مطالبی که به تازگی در سایت منتشر شده اند...