دوشنبه 15 خرداد 1402
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای   برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسب
شب کریسمس
  • تعداد بازدید : 603

  • شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای

     

    برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو

    کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به

    داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ،

    نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

    خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به

    پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد،

    در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.


    - آهای، آقا پسر!

    پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم،

    کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:

    - شما خدا هستید؟

    - نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

    - آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!



    نویسنده : zahra تاریخ : شنبه 13 ارديبهشت 1393 امتیاز :
    موضوعات : اس ام اس طعنه دار ,
    نظرات
  • در قمست نظرات مشکلات و پیشنهادات و انتقادات خود را با ما در جریان بگزارید.

  • نام
    ایمیل (منتشر نمی‌شود)
    وبسایت
    :) :( ;) :D ;)) :X :? :P :* =(( :O @};- :B :S
    کد امنیتی
    رفرش
    کد امنیتی
    نظر خصوصی
    مشخصات شما ذخیره شود ؟ [حذف مشخصات] [شکلک ها]
    آخرین مطالب
  • آخرین مطالبی که به تازگی در سایت منتشر شده اند...